سلام بر ابراهیم
? من آر پی جی زن بودم. برای همین به همراه فرمانده گردان تقریباً جلوتر از بقیه راه بودم.
حالت بدی بود. اصلاً آرامش نداشتم!
سکوت عجیبی در منطقه حاکم بود.
ما از داخل یک شیار باریک با شیب کم به سمت نوک تپه حرکت کردیم.
? در بالای تپه سنگرهای عراقی کاملاً مشخص بود. من وظیفه داشتم به محض رسیدن آنها را بزنم.
یک لحظه به اطراف نگاه کردم. در دامنه تپه در هر دو طرف سنگرهایی به سمت نوک تپه کشیده شده بود.
عراقی ها کاملاً می دانستند ما از این شیار عبور میکنیم! آب دهانم را فرو دادم، طوری راه میرفتم که هیچ صدایی بلند نشود. بقیه هم مثل من بودند. نفس در سینه ها حبس شده بود!
هنوز به نوک تپه نرسیده بودیم که یکدفعه منوری شلیک شد.
? بالای سر ما روشن شد! بعد هم از سه طرف آتش وگلوله روی ما ریختند. همه چسبیده بودیم به زمین. درست در تیررس دشمن بودیم.
هر لحظه نارنجک، یا گلوله ای به سمت ما می آمد. صدای ناله بچه های مجروح بلند شد و… در آن تاریکی هیچ کاری نمی توانستیم انجام دهیم. دوست داشتم زمین باز میشد و مرا در خودش مخفی میکرد. مرگ را به چشم خودم میدیدم. در همین حال شخصی سینه خیز جلو می آمد و پای مرا گرفت!
سرم را کمی از روی زمین بلند کردم و به عقب نگاه کردم. باورم نمیشد.
? چهره ای که میدیدم، صورت نورانی ابراهیم بود.
یکدفعه گفت: تویی؟! بعد آر پی جی را از من گرفت و جلو رفت. بعد با فریاد الله اکبر آر پی جی را شلیک کرد.
سنگر مقابل که بیشترین تیراندازی را میکرد منهدم شد.
ابراهیم از جا بلند شد و فریاد زد: شیعه های امیرالمؤمنین بلند شید، دست مولا پشت سر ماست.
بچه ها همه روحیه گرفتند.
من هم داد زدم؛ الله اکبر، بقیه هم از جا بلند شدند. همه شلیک میکردند.
تقریباً همه عراقی ها فرار کردند. چند لحظه بعد دیدم ابراهیم نوک تپه ایستاده!
? کار تصرف تپه مهم عراقی ها خیلی سریع انجام شد. تعدادی از نیروهای دشمن اسیر شدند. بقیه بچه ها به حرکت خودشان ادامه دادند.
من هم با فرمانده جلو رفتیم. در بین راه به من گفت: بیخود نیست که همه دوست دارند در عملیات با ابراهیم باشند. عجب شجاعتی داره!
نیمه های شب دوباره ابراهیم را دیدم. گفت: عنایت مولا رو دیدی؟! فقط یه الله اکبر احتیاج بود تا دشمن فرار کنه!
٭٭٭
? عملیات در محور ما تمام شد. بچه های همه گردان ها به عقب برگشتند. اما بعضی از گردان ها، مجروحین و شهدای خودشان را جا گذاشتند!
ابراهیم وقتی با فرمانده یکی از آن گردان ها صحبت میکرد، داد میزد!
خیلی عصبانی بود. تا حالا عصبانیت او را ندیده بودم.
میگفت: شما که میخواستید برگردید، نیرو و امکانات هم داشتید، چرا به فکر بچه های گردانتان نبودید؟! چرا مجروح ها رو جا گذاشتید، چرا… ؟؟؟
با مسئول محور که از رفقایش بود هماهنگ کرد. به همراه جواد افراسیابی و چند نفر از رفقا به عمق مواضع دشمن نفوذ کردند.
? آنها تعدادی از مجروحین و شهدای بجا مانده را طی چند شب به عقب انتقال دادند. دشمن به واسطه حساسیت منطقه نتوانسته بود پاکسازی لازم را انجام دهد.
ابراهیم و جواد توانستند تا شب 21 آذر ماه 61 حدود هجده مجروح و نُه نفر از شهدا را از منطقه نفوذ دشمن خارج کنند.
حتی پیکر یک شهید را درست از فاصله ده متری سنگر عراقی ها با شگردی خاص به عقب منتقل کردند!
ابراهیم بعد از این عملیات کمی کسالت پیدا کرد، با هم به تهران آمدیم.
چند هفته ای تهران بود. او فعالیت های مذهبی و فرهنگی را ادامه داد.
? منبع : کتاب سلام بر ابراهیم ?