ملاقات رسول خدا (ص) با خانواده شهید
🔆شيوه ملاقات رسول خدا (صل الله علیه وآله و سلم ) با خانواده شهيد
اسماء بنت عميس ، در آغاز، همسر (جعفر بن ابى طالب ) برادر على (علیه السلام ) بود و از او چند كودك داشت ، جعفر طيار در جنگ موته كه در سال هشتم هجرت در سرزمين شام واقع شد، به شهادت رسيد.
اسماء و فرزندانش ، هنوز آگاه نبودند، پيامبر (صل الله علیه وآله و سلم ) پس از اطلاع به خانه اسماء آمد، اسماء در آن روز چهل پوست (براى درست كردن فرش از آنها) دباغى كرده بود، و آرد خانه را خمير نموده بود تا نان بپزد، و صورت كودكانش را مى شست .
اسماء مى گويد: وقتى با رسول خدا ( صل الله علیه وآله و سلم) روبرو شدم ، آن حضرت فرمود: اى اسماء فرزندان جعفر كجايند؟ آنها را به حضور پيامبر (صل الله علیه وآله و سلم ) آوردم ، پيامبر (صل الله علیه وآله و سلم ) آنها را به سينه اش چسبانيد و نوازش داد، سپس قطرات اشك از چشمانش سرازير شد و گريه كرد، اسماء عرض كرد: اى رسول خدا! گويا از جعفر براى تو خبرى آمده است ؟ فرمود:آرى او همين امروز كشته شد. اسماء مى گويد: برخاستم و صيحه زدم و گريستم ، زنها اطراف مرا گرفتند، رسول خدا (صل الله علیه وآله و سلم ) مى فرمود ى اسماء نگو از هجر و فراق چكنم ؟، به سينه ات دست نزن
سپس رسول خدا ( صل الله علیه وآله و سلم) از خانه خارج شد وبر دخترش فاطمه زهرا(سلام الله علیها ) وارد گرديد، فاطمه زهرا(سلام الله علیها) مى فرمود: واعمّاه (واى پسرعمويم را از دست دادم ).
سپس فرمود: على مثل جعفر فلتبك الباكية : براى مثل جعفر، سزاوار است گريه كننده بگريد آنگاه فرمود براى خانواده جعفر غذايى تهيه كرده و براى شان ببريد، آنها امروز، اشتغال به سوك جعفر(علیه السلام ) دارند.
📚داستان دوستان، جلد دوم، محمد محمدى اشتهاردى
فرم در حال بارگذاری ...
بادآورده را باد می برد
☯️ خسروپرویز عامل انقراض سلسله ساسانی و شکست ایرانیان در زمان یزدگرد سوم در برابر تازیان بود. از شاهان دوستدار زر و قدرت که در دوره سلطنت خود به عقیده تاریخنویسان ده گنج و به قول مشهورتری هفت گنج معروف به «هفت خم خسروی» را جمع آوری کرد. در شاهنامه فردوسی هم به این هفت خم خسروی اشاره شده است.
یکی از این گنجهای هفتگانه خسروپرویز گنج «بادآورده» نام داشت که در کتاب «ایران در زمان ساسانیان» نوشته کریستین سن و ترجمه رشید یاسمی درباره آن نوشتهاند:
در زمان سلطنت خسرو پرویز بین ایران و روم جنگ شد. جنگی که ایرانیها در آن پیروز شدند و قسطنطنیه به سقوط نزدیک شد.
پادشاه روم تصمیم گرفت تا از به خطر افتادن ثروت و جواهرات روم جلوگیری کند. برای اینکه ایرانیها به آن نرسند، هر چه داشتند را در کشتیهای بزرگی قرار دادند تا از راه دریا به اسکندریه منتقل کنند و گنجینه به دست ایرانیها نیفتد. این کار انجام شد اما هنوز چیزی نگذشته بود که باد شدیدی وزید. دریا طوفانی شد و کشتیها نه به سمت اسکندریه که به سمت ساحل شرقی مدیترانه که در تصرف ایرانیها بود، رفتند.
خسرو پرویز از این اتفاق خوشحال شد و آن گنج را «باد آورده» نام نهاد.
در کتاب «حماسه کویر» دکتر باستانی پاریزی
آمده است که این گنج دوبار از خزانه خسرو پرویز و یکبار هم در سال 628 میلادی بود که «هرقل» تیسفون را غارت کرد که همه مال غارت شده از این گنج باد آورده بود.
فرم در حال بارگذاری ...
قلاب ماهیگیری
✨مردی گرسنه و فقیر از راهی عبور می كرد و با خود می گفت: «خدای من چرا من باید اینگونه گرسنه باشم. من بنده تو هستم و امروز از تو غذایی می خواهم. تو به من دندان داده ای، نان هم باید بدهی.»
همانطور كه با خود در فكر بود به رودخانه ای رسید. او به امواج رودخانه نگاه می كرد و در افكار پر از درد خود غرق بود.
ناگهان از دور برقی به چشمانش زد. خیلی خوشحال شد. فكر كرد كه حتما سكه طلایی است كه خدا برای او فرستاده تا او سیر شود. به سمت نور دوید تا زودتر سكه را بردارد و با آن غذایی بخرد. اما هر چه قدر نزدیك تر می شد ناامیدتر می شد.
وقتی به آن شی فلزی رسید دید كه یك قلاب ماهیگیری است. مرد آن را برداشت. نگاهی به آن كرد ولی نفهمید كه آن شی چیست.
او قلاب را به گوشه ای انداخت و رفت و در افكار پر از یاس و ناكامی خود غوطه ور شد. نمی دانست آن قلاب برای او آنجا گذاشته شده بود تا ماهی بگیرد و خود را سیر كند. خدا به او پاسخ داده بود ولی او آنقدر هوش و ظرفیت نداشت كه آن پاسخ را بشنود.
فرم در حال بارگذاری ...
عارف و پیرمرد
مرد جوانی پدر پیرش مریض شد. او پدرش را که بیماریش شدت گرفته بود در گوشهای از جاده رها کرد و از آن جا دور شد. پیرمرد ساعتها کنار جاده افتاده بود و به زحمت نفسهای آخرش را میکشید…
رهگذران از ترس مسری بودن بیماری پیرمرد و برای فرار از دردسر، بی اعتنا به نالههای او، راه خود را میگرفتند و از کنار او عبور میکردند. عارفی که از آن جاده عبور میکرد، به محض دیدن پیرمرد او را به دوش گرفت تا ببرد و درمانش کند.
رهگذری به طعنه به عارف گفت: “این پیرمرد فقیر است و بیمار؛ مرگش نیز نزدیک است، نه از او سودی به تو میرسد و نه کمک تو تغییری در اوضاع این پیرمرد به وجود میآورد. پسرش هم او را در این جا به حال خود رها کرده و رفته است. تو برای چه به او کمک میکنی؟”
عارف گفت: من به او کمک نمیکنم، بلکه به خودم کمک میکنم؛ اگر من هم مانند پسرش و رهگذران او را به حال خود رها کنم، چگونه رو به آسمان برگردانم و از خالق هستی تقاضای هم صحبتی داشته باشم؛ من به خودم کمک میکنم
فرم در حال بارگذاری ...
داستانی از کلیله و دمنه
سگی از کنار شیری رد می شد چون او را خفته دید، طنابی آورد و شیر را محکم به درختی بست. شیر بیدار که شد سعی کرد طناب را باز کند اما نتوانست.
در همان هنگام خری در حال گذر بود، شیر به خر گفت: اگر مرا از این بند برهانی نیمی از جنگل را به تو می دهم. خر ابتدا تردید کرد و بعد طناب را از دور دستان شیر باز کرد.
شیر چون رها شد، خود را از خاک و غبار خوب تکاند، به خر گفت: من به تو نیمی از جنگل را نمیدهم. خر با تعجب گفت: ولی تو قول دادی.
شیر گفت: من به تو تمام جنگل را می دهم زیرا در جنگلی که شیران را سگان به بند کشند و خران برهانند، دیگر ارزش زندگی کردن ندارد
فرم در حال بارگذاری ...