مبارزه با بت پرستی
🔆مبارزه شدید ابوذر با بت پرستی
در دوران جاهليت ، مردم معتقد بودند: مردى به نام اساف در يمن عاشق زنى به نام نائله شد، هر دو به عنوان زيارت به مكه رفتند هنگامى كه داخل كعبه شدند همين كه خلوت شد باهم عمل منافى عفت انجام دادند، روز بعد، زائران ديدند كه آن دو نفر، مسخ شده اند و به صورت مجسمه بى روح در آمده اند، براى اينكه مردم ، عبرت بگيرند، آن دو را در ميان كعبه گذاشتند و پس از مدّتى ، آن دو نفر خداى معبود شدند و مورد پرستش مردم جاهليت گشتند.
ابوزد، قبل از انكه به اسلام گرويده شود، از روى فكر و انديشه ، در يافته بود كه بت پرستى و خرافه گرايى ، غلط است ، و با آن مبارزه مى كرد، روزى در مكه بانويى را ديد كه كعبه را طواف مى كند و با حضور خاصى دعا مين مايد و خواسته هايش را از خدا مى خواهد، ولى در آخر همه اين دعاها ا از نائله و اساف استمداد مى كند و با راز ونياز مى گويد: يا نائله و يا اساف . ابوذر كه از اين بيهوده گرائى سخت ناراحت شده بود، به صورت استهزاء به زن گفت : نائله را به عقد ازدواج اساف در آور.
زن ناراحت شد، و فرياد زد انت صابى :تو از دين ما خارج شده اى ، و راه انحراف را مى پيمائى .
در اين هنگام گروهى از جوانان قريش ، از فريادهاى آن زن ، تحريك شده و به سوى ابوذر آمده و آن جوانمرد را به جرم اينكه به دوبت نائله و اساف ، جسارت كرده ، به باد انتقاد گرفتم سر انجام دودمان بنى بكر آمده و او را يارى كردند و ابوذر را نجات داده و به حضور پيامبر (صل الله علیه وآله و سلم ) آوردند، و بفرموده رسول خدا (صل الله علیه وآله و سلم ) به محل سكونت طايفه خود (بنى غفار) رفت ، و در آنجا جلو كاروان تجارتى مشركان را مى گرفت و مى گفت نمى گذارم كالاهاى تان را از اينجا ببريد مگراينكه گواهى به يكتائى خدا بدهيد…
📚داستان دوستان، جلد دوم، محمد محمدى اشتهاردى
اتمام حجت
🔆اتمام حجّت على (علیه السلام )
ماجراى جنگ جمل در سال 36 ه - ق در بصره بين سپاه على (علیه السلام ) و سپاه طلحه و زبير، رخ داد كه منجر به قبل پنج هزار نفر از سپاه على (علیه السلام ) و سى زده هزار نفر از سپاه جمل شد.
در آغاز جنگ ، براى اينكه بلكه خونريزى نشود، حضرت على (ع ) كاملا اتمام حجت كرد، در اينجا به يك فراز از اتمام حجت على (علیه السلام ) توجه كنيد:
آن حضرت عمامه سياه به سر بست و پيراهن وعباى رسول خدا ( صل الله علیه وآله و سلم) را در بر كرد و بر استر سوار شد و بدون اسلحه ، به ميدان تاخت و با نداى بلند مكرر، زبير را (كه از سران آتش افروز جنگ بود) به كنيه اش كه ابو عبداللّه بود صدا زد و فرمود: اى ابا عبداللّه !اى مردم ! درميان شما، كداميك زبير است . زبير وفتى كه اين ندا را شنيد، به سوى ميدان تاخت و نزديك على (علیه السلام ) آمد به گونه اى كه گردن مركب او با گردن مركب على (علیه السلام) به همديگر متصل شد.
عايشه وقتى كه از اين موضوع ، آگاه شد، گفت : اى بيچاره خواهرم اسماء (همسر زبير) او بيوه شد.
به او گفتند: نترس على (علیه السلام) با اسلحه به ميدان نيامده ، بلكه با زبير گفتگو مى كنند.
على (علیه السلام ) در اين گفتگو به زبير (كه پسر عمّه اش بود ) فرمود: اين چه كارى است كه برگزيده اى ، و اين چه انديشه اى است كه در ضمير دارى كه مردم را بر ضد ما مى شورانى .
زبير گفت : خون عثمان را مى طلبم .
على (علیه السلام ) فرمود: دست تو و طلحه در ريختن خون عثمان ، در كار بود، و اگر بر اين قيده هستى ، دست خود را برگردنت ببند و خويش را به ورثه عثمان بسپار تا قصاص كنند.
اس زبير! من تو را به اينجا خواندم تا سخنى از پيامبر (صل الله علیه وآله و سلم ) را به ياد تو آورم ، تو را به خدا سوگند مى دهم كه آيا ياد دارى آن روزى را كه رسول خدا (صل الله علیه وآله و سلم ) از خانه بنى عمرو بن عوف ) مى آمد و دست تو را در دست داشت ، وقتى به من رسيد، بر من سلام كرد و با روى خندان به من نگريست ، من نيز جواب سلامش را دادم و با روى خندان به او نگريستم اما سخنى نگفتم ولى تو گفتى : اى رسول خدا على (علیه السلام ) داراى (فخر) است ، آنحضرت در پاسخ تو فرمود: مه انّه ليس بذى زهو امّا انّك ستقاتله و انت له ظالم : آهسته باش قطعا در على (علیه السلام ) فخر نيست ، و بزودى تو براى جنگ با او (على ) بيرون شوى ، در حالى كه تو ظالم باشى .
ونيز آيا به ياد دارى آن روزى را كه : رسول خدا (صل الله علیه وآله و سلم ) به تو فرمود: آيا على (علیه السلام ) را دوست دارى در پاسخ گفتى : چگونه على را دوست ندارم با اين كه او برادر من است و پسر دائى من مى باشد فرمود: اى زبير بزودى با او مى جنگى و در اين جنگ ، تو ظالم هستى ؟!.
زبير گفت : آرى يادم آمد، سخن رسول خدا (صل الله علیه وآله و سلم ) رافراموش كرده بودم ، اى ابوالحسن از اين پس ، هرگز با تو ستبز نكنم و با تو جنگ نمى نمايم …
حضرت على (علیه السلام ) به صف سپاه خود باز گشت ، و زبير نيز به سپاه جمل باز گشت و كنار هودج عايشه ايستاد و گفت : اى ام المؤمنين ! هرگز در ميدان جنگى نايستادم جز اين كه از روى بصيرت مى جنگيدم ، ولى در اين جنگ ، در حيرت و ترديد هستم !
عايشه گفت : اى يكه سوار قريش ! چنين نگو، تو از شمشيرهاى على بن ابيطالب (علیه السلام ) ترسيده اى … و چه بسيار از افرادى كه قبل از تو از اين شمشيرها ترسيده اند.
عبداللّه پسر زبير، نيز پدر را ملامت كرد، ولى زبير سخن آنها را گوش نداد و از جنگ كنار كشيد و از بصره بيرون رفت (گرچه وظيفه او اين بود كه به سپاه امامش على (علیه السلام) بپيوندد).
امير مؤمنان على (علیه السلام ) در جنگ جمل با افراد ديگر نيز گاهى عمومى و گاهى خصوصى اتمام حجت نمود، ولى سرانجام سپاه دشمن جنگ را شروع كرد، و آنگاه على (علیه السلام ) فرمان دفاع را صادر نمود، و درجنگهاى ديگر نيز على (علیه السلام ) نخست ، حجت را بر دشمن تمام كرد، و آغازگر جنگ نبود، و در اين اتمام حجت ها افرادى پشيمان شدند واز جنگ پشت كردند.
📚داستان دوستان، جلد دوم، محمد محمدى اشتهاردى
نصیحت پیرمرد و دختر بدحجاب
❌نصیحت پیرمرد و دختر بدحجاب
در یکی از شهرها پیرمردی خدا ترس که راننده تاکسی است روزی دربستی دختری را با سر و وضع بسیار نا مناسب سوار می کند وقتی سر و وضع او را می بیند بسیار اندوهگین می شود که اگر با این وضع بمیرد سوخت آتش جهنم می شود.
به همین خاطر دلش تاب نمی آورد و به او می گوید:
-دخترم از خدا و آتش سوزنده او بترس.
بعد آن دختر هم تلفن همراهش را بیرون می آورد و رو به پیرمرد میگوید:بیا با این گوشی به خدایت زنگ بزن و بگو که در جهنم جایی برای من نگه دارد.العیاذ بالله
پیرمرد با شنیدن این سخن اشک در چشمانش حلقه می بندد و تا آخر مسیر هیچ سخنی نمیگوید.
وقتی در انتهای مسیر توقف میکند بعد از چند لحظه متوجه میشود که دختر از جایش تکان نمی خورد و وقتی به عقب می نگرد میبیند آن دختر هلاک شده است لذا به سرعت اورا به بیمارستان می برد
نکته بسیار جالب اینجاست ک موبایل آن دختر به همان وضعی ک به پیرمرد گفته بود در دستانش مانده و هر قدر سعی می کنند که آن را از دستش بیرون بیاورند نمی توانند و به گفته شاهدان او را با همان گوشی کفن میکنند و در گور می گذارند.
حال آن دختر موبایل در دست چگونه در پیشگاه خدا حاضر میشود؟ الله اعلم.
بدانید ک خدا فرصت توبه را به هر کسی نمی دهد.پس تا فرصت هست به سوی او باز گردیم .چون وقتی که مرگ فرا برسد یک لحظــــــــــــــــــه جلو عقب نمیشود
لقب ابوتراب
🔆لقب ابوتراب براى على (عليه السلام)
حضرت على (علیه السلام) با اينكه القاب بسيار پر معنى داشت ، ولى دوست مى داشت كه به او ابوتراب بگويند، مطابق گفتار بعضى از علما، آنحضرت اين لقب را از اين جهت دوست داشت كه او متواضع بود و روى خاك مى نشست و اين لقب را كه به معنى پدر خاك است ، براى خود مى پسنديد چراكه بيانگر خاكى بودن او بود.
ولى دشمنان آن حضرت ، اين لقب را براى آن حضرت تكرار مى كردند، و منظورشان تحقير نمودن آنحضرت بود، با اين كه اين لقب از بهترين صفات انسانى او (يعنى تواضع او) حكايت مى كرد.
اما اين كه اين لقب چگونه و چرا به او داده شد، در تاريخ چنين آمده است :
سال دوم هجرت بود، خبر رسيد كه كاروانى از مشركان به سوى شام مى روند پيامبر ( صل الله علیه وآله و سلم) همراه صد و پنجاه نفر (و به نقل ديگر همراه 200 نفر ) در حالى كه حضرت حمزه (علیه السلام ) پرچم سفيدى به اهتزاز در آورده بود، براى جلوگيرى و ضربه زدن به كاروان مشركين ، از مدينه خارج شده تا به عشيره (بر وزن غفيله ) رفتند (از اين رو اين حركت را غزوه عشيره مى نامند). هنگامى كه پيامبر ( صل الله علیه وآله و سلم) و سپاه اندكش در سرزمين عشيره به جستجو و برسى پرداختند، در يافتند كه كاروان قريش از آنجا رفته اند، آنحضرت با سپاه خود در حدود يك ماه در آنجا ماند و سپس به مدينه باز گشتند.
على (علیه السلام ) و عمار ياسر، جزء اين سپاه بودند، عمار مى گويد: در همين سفر على (علیه السلام) به من فرمود: مى خواهى برويم نزد افراد بنى مدلج كه در كنار چشمه كشاورزى مى كنند، بنگريم چگونه كشاورزى مى نمايند؟!.
من موافقت كردم و با هم كنار آنها رفتيم ، (بر اثر خستگى ) نياز به استراحت داشتيم ، زير درختهاى نخل كه در آنجا بود رفتيم ، در زمين روى خاك خوابى ديم (و به نقل ديگر على عليه السلام مقدارى خاك جمع كرد و آنرا متكاى خود قرار داد و سرش را روى آن گذارد و خوابيد).
تا اينكه : رسول خدا ( صل الله علیه وآله و سلم) آمد و ما را بيدار كرد و برخاستيم و لباسهاى خود را كه خاك آلود بود، تكان داديم ، در همين موقع ، پبامبر (صل الله علیه وآله و سلم ) به على (علیه السلام ) فرمود: اى ابوتراب (زيرا لباسش خاك آلود بود) بعد فرمود: مى خواهيد شما را به شقى ترين مردم خبر دهم ؟ گفتيم آرى ، فرمود: يكى آن كسى است كه ناقه حضرت صالح (علیه السلام ) را پى كرد، دوم آن كسى است كه بر فرق سر تو (اى على ) شمشير مى زند (يعنى ابن ملجم ).
📚داستان دوستان، جلد دوم، محمد محمدى اشتهاردى
تربیت کودک
✍ والدین عزیز بگذارید بچه کمرو در مورد خودش حرف بزند:
🔹بچهها، تا وقتی در جمع، احساس امنیت روحی_روانی داشته باشند، جرأت پیدا نمیکنند خودشان را نشان بدهند.
باید به کودک کمرو فرصت حرف زدن بدهید.
⬅️ او را خاطر جمع کنید که شنیدن حرف های او برایتان مهم است. هرقدر کودک اطمینان خاطر بیشتری از جانب جمع یا گروه پیدا کند، راحتتر میتواند حرف بزند و توانمندی های خود را نشان بدهد.
🔹برای شنیدن حرف های او صبوری به خرج دهید. هرگونه واکنش منفی پدر، مادر یا مربی میتواند ترمزی باشد
🎞 تربیت کودک، یعنی…
✍🏻 عینصاد
❞ تربيت كودك؛ يعنى شكوفا كردن استعدادها و برآوردن نيازهاى او.
🔹نيازهاى كودك فقط خوراك و پوشاك و محبت و… نيست و استعدادهاى او خواندن و نوشتن و انباشتن حافظه نيست.
🔹او استعداد نتيجهگيرى - فكر - و اندازهگيرى و سنجش - عقل - و انتخاب و اراده و وجدان هم دارد و لذا نياز به امنيت و يقين و استقلال و اعتراف هم دارد.
⬅️ كودك هم مغز دارد و هم قلب، از اين رو، هم روشنفكرى مىخواهد و هم روشندلى. مربى بايد تمامى استعدادهاى كودك را شكوفا كند و بارور كند.