دینداری در آخرالزمان
پیامبر در اواخر عمر خود اصحاب را جمع کردند و فرمودند:
زمانی بر مردم بیاید که اخلاق انسانی از آنان رخت بربندد چنانکه اگر نام یکی را بشنوی بِه از آن بود که آن را ببینی یا اگر او را ببینی به از آن است که او را بیازمایی. چون او را بیازمایی، حالاتی زشت و ناروا در او مشاهده کنی . دینشان پول و قبله گاهشان زنانشان شود. برای رسیدن به اندک نانی پیش هرکسی کرنش کنند نه خود را در پناه اسلام دانند و نه به کیش نصرانی زندگی کنند . بازرگانان و کاسبان شان رباخوار و فریبکار ، و زنانشان خود را برای نامحرمان بیارایند. در آن هنگام اشرارشان بر آنها چیره گردند و هر چه دعا کنند به اجابت نرسد .
⇦ بحارالانوار ج77 ص369
روز درختکاری
دینداری در آخرالزمان
پیامبر در اواخر عمر خود اصحاب را جمع کردند و فرمودند:
زمانی بر مردم بیاید که اخلاق انسانی از آنان رخت بربندد چنانکه اگر نام یکی را بشنوی بِه از آن بود که آن را ببینی یا اگر او را ببینی به از آن است که او را بیازمایی. چون او را بیازمایی، حالاتی زشت و ناروا در او مشاهده کنی . دینشان پول و قبله گاهشان زنانشان شود. برای رسیدن به اندک نانی پیش هرکسی کرنش کنند نه خود را در پناه اسلام دانند و نه به کیش نصرانی زندگی کنند . بازرگانان و کاسبان شان رباخوار و فریبکار ، و زنانشان خود را برای نامحرمان بیارایند. در آن هنگام اشرارشان بر آنها چیره گردند و هر چه دعا کنند به اجابت نرسد .
⇦ بحارالانوار ج77 ص369
ولادت حضرت زهرا (س)
در محضر بزرگان
?سال اول جنگ بود. به مرخصي آمدم. با موتور از سمت ميدان سرآسياب به سمت ميدان خراسان در حرکت بوديم. ابراهيم عقب موتور نشسته بود.
از خياباني رد شديم. ابراهيم يکدفعه گفت: امير وايسا! من هم سريع آمدم کنار خيابان. با تعجب گفتم: چي شده؟!
گفت: هيچي، اگر وقت داري بريم ديدن يه بنده خدا!
من هم گفتم: باشه،کار خاصي ندارم.
?با ابراهيم داخل يك خانه شديم. چند بار ياالله گفت و وارد يك اتاق شديم.چند نفر نشسته بودند. پيرمردي با عباي مشکي بالاي مجلس بود. به همراه ابراهيم سام كرديم و درگوشه اتاق نشستيم. صحبت حاج آقا با يکي از جوانها تمام شد.
?ايشان رو کرد به ما و با چهر هاي خندان گفت: آقا ابراهيم راه گم کردي، چه عجب اينطر فها!
ابراهيم سر به زير نشسته بود. با ادب گفت: شرمنده حاج آقا، وقت نميکنيم خدمت برسيم.
همينطور که صحبت ميکردند فهميدم كه ايشان، ابراهيم را خوب ميشناسد.حاج آقا کمي با ديگران صحبت کرد.
?وقتي اتاق خالي شد رو کرد به ابراهيم و با لحني متواضعانه گفت: آقا ابراهيم ما رو يه كم نصيحت کن!
ابراهيم از خجالت سرخ شده بود. سرش را بلند كرد و گفت: حاج آقا تو رو خدا ما رو شرمنده نکنيد. خواهش ميکنم اينطوري حرف نزنيد.
بعد گفت: ما آمده بوديم شما را زيارت کنيم. انشاءالله در جلسه هفتگي خدمت ميرسيم.
بعد بلند شديم، خداحافظي کرديم و بيرون رفتيم.
?در بين راه گفتم: ابرام جون، تو هم به اين بابا يه كم نصحيت ميکردي، ديگه سرخ و زرد شدن نداره!
باعصبانيت پريد توي حرفم و گفت: چي ميگي امير جون، تو اصلاً اين آقا رو شناختي!؟
گفتم: نه، راستي کي بود !؟ جواب داد: اين آقا يکي از اولياي خداست. اما خيليها نميدانند. ايشون حاج ميرزا اسماعيل دولابي بودند.سالها گذشت تا مردم حاج آقاي دولابي را شناختند. تازه با خواندن كتاب طوبي محبت فهميدم که جمله ايشان به ابراهيم چه حرف بزرگي بوده.
٭٭٭
?يكي از عملياتهاي مهم غرب كشور به پايان رسيد. پس از هماهنگي، بيشتر رزمندگان به زيارت حضرت امام رفتند.
با وجودي كه ابراهيم در آن عمليات حضور داشت ولي به تهران نيامد! رفتم و از او پرسيدم: چرا شما نرفتيد!؟
گفت: نميشه همه بچه ها جبهه را خالي كنند، بايد چند نفري بمانند.
گفتم: واقعاً به اين دليل نرفتي!؟ مكثي كرد وگفت: ما رهبر را براي ديدن و مشاهده كردن نميخواهيم، ما رهبر را ميخواهيم براي اطاعت كردن.
?بعد ادامه داد: من اگه نتوانستم رهبرم را ببينم مهم نيست! بلكه مهم اين است كه مطيع فرمانش باشم و رهبرم از من راضي باشد.
ابراهيم در مورد ولايت فقيه خيلي حساس بود . نظرات عجيبي هم در مورد امام داشت.
ميگفت: در بين بزرگان و علماي قديم و جديد هيچ کس دل و جرأت امام را نداشته.
هر وقت پيامي از امام راحل پخش ميشد، با دقت گوش ميکرد و ميگفت:
اگر دنيا و آخرت ميخواهيم بايد حرفهاي امام را عمل کنيم.
ابراهيم از همان جواني با بيشتر روحانيان محل نيز در ارتباط بود.
?زماني که علامه جعفري در محله ما زندگي مي کردند، از وجود ايشان بهره هاي فراواني برد. شهيدان آيت الله بهشتي و مطهري را هم الگويي كامل براي نسل جوان ميدانست.
? منبع : کتاب سلام بر ابراهیم ?